سلام
شاید نوشتن این مطلب توی وبلاگ چندان ضرورتی نداشته باشه ولی دلم می خواد بنویسمش
توی اون دو هفته ای که دلشوره داشتم، خیلی اتفاقات بد افتاد ولی دلشوره ام تمام نمی شد، تا این که وقتی رفته بودیم اصفهان با خواهرم اینها رفتیم بیرون، موقع برگشت ما و مامان و دخترهای خواهرم سوار ماشین خودمون بودیم، چون جاده ی داخل شهری بود فقط راننده و سرنشین جلو که مادرم باشند کمربند بسته بودند، من و دو تا دخترخواهرها عقب بودیم، روی پای دختر خواهرم کلمن آب بود چون داشتیم آب می خوردیم، تو دست من لیوان آب، توی دل اون دختر خواهرم هم کیفش بود.
یک دفعه توی یک پیچ کاملاً معمولی ماشین داشت می رفت توی باغچه! البته نه یه باغچه با 4 تا شمشاد بلکه یه باغچه که با جدول از خیابون جدا شده بود، سطح باغچه حدود نیم متر از سطح خیابون پایین تر بود و پر بود از درخت های کاج
نگاهم به فرمون خواهرم بود، هر چی فرمون را به سمت مخالف می پیچوند ماشین بیشتر می رفت توی باغچه، به طور خیلی ناخودآگاه دست های دو تا دختر خواهرها رفت به سمت دسته ی در و با یک دست در را محکم گرفتند، دست دیگرشون توی دست های من حلقه شد و ضربدری دست هامون روی پای همدیگه چفت شد! کلمن و کیف و لیوان آب هم کف ماشین... و همین باعث شد با وجود نداشتن کمربند تکون نخوریم وگرنه در همون لحظه ی اول رفته بودیم توی شیشه ی جلو!
فاصله مون تا جدول به اندازه ی چند سانتی متر بود که یک دفعه ماشین پیچید اون هم حدود 180 درجه و رفتیم توی بلوک های وسط خیابون، اون هم خلاف جهت جاده، قلب همه مون از حرکت ایستاده بود، که انگار دست های خدا اومد دور ماشین و ماشین را در مرز برخورد با بلوک ها نگه داشت! این اتفاق شاید یک دقیقه هم طول نکشید
خیابون، خیابون شلوغی بود که در اون نقطه خودروها بدون داشتن دید از روبرو با سرعت بالایی می یومدند! مونده بودیم چطور اون لحظه هیچ ماشینی رد نشد، شما فقط فکر کنید وقتی می خواستیم ماشین را به حالت عادی برگردونیم باید یک دور کامل می زدیم، با این که دخترخواهرم چند متر رفت جلوتر و به ماشین ها اخطار می داد منتها هیچ کس نمی تونست بفهمه چی شده و با سرعت می یومدند و جالب این که برعکس چند لحظه پیش ترافیک خیابون زیاد بود! حالا تصور کنید اون موقعی که ما داشتیم تو پیچ می چرخیدیم اگر یه ماشین دیگه هم اومده بود تصادف قطعی بود و خدا عالمه ما الان کجا بودیم...
همه ی اینا به کنار، من مونده بودم اون لحظه دخترخواهرم چطور تونسته بود نذر برداره، اونم برای آقا امام زمان... ، این اتفاق درست نیمه ی شعبان افتاد...
جالبه بدونید: هیچ کس به اخطار دخترخواهرم توجهی نمی کرد و سرعت هیچ ماشینی کم نشد، با این که جایی که ایشون ایستاده بودند برای اخطار کلاً سوال برانگیز بود و یه راننده باید براش سوال بشه چرا یک نفر اینجا ایستاده داره به ماشین ها علامت ایست می ده! (البته مثلث خطر دستش نبود، یعنی توی اون موقعیت اصلاً نمی شد مثلث خطر را از صندوق عقب درآورد!) نکته ی دوم چون ماشین به جدول و به بلوک های وسط خیابون نخورد مسلماً آسیب قابل مشاهده ای نداشت، ولی باز هم باید برای هر راننده و سرنشینی سوال بشه که چرا یک ماشین این طوری وسط یک خیابان یک طرفه توی پیچ داره دور می زنه! باید حدس زده بشه که احتمالاً یه اتفاقی افتاده ولی قیافه ی همه ی راننده ها و سرنشین هایی که بهمون می رسیدند این طوری بود که :" دختره ی ... ببین کجا داره دور می زنه!" و این تصور باعث می شد حتی با دیدن صحنه هم هیچ کس سرعتش را کم نکنه یا لاینش را تغییر نده...
یعنی فقط باید گفت خدایا شکرت، نمی دونم می تونید تصور کنید چی شد یا نه ولی فقط خدا، فقط خدا و فقط خدا حفظ مون کرد... خدایا شکرت
[ چهارشنبه 92/4/12 ] [ 10:37 عصر ] [ ساجده ]